7 فوریه 1912
امروز قلبم آرام است ، و آرامش و شادی جایگزین دل نگرانی های همیشگی ام شده. دیشب ، عیسا را در خواب دیدم.
همان چهره ی مهربان ، آن چشم های درشت سیاه که شعله ور می نمایند و به جلو خیره هستند ، آن پاهای خاک آلود ، آن صندل های فرسوده، و حضور نیرومند روحش .
آه ، ماری عزیزم ، برای چه نمی توانم هر شب خواب عیسا را ببینم ؟ برای چه نمی توانم با همان آرامشی به زندگی خود بنگرم که او می تواند در یک رویا به من منتقل کند ؟ چرا نمی توانم روی این زمین ، با هیچ کس دیدار کنم که بتواند همچون او ، چنین ساده ، و چنین مهربان باشد ؟
جبران خلیل جبران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر