ستاره شناس
من و دوستم مرد کوری را دیدیم که در سایه ی معبد تنها نشسته بود . دوستم گفت: ببین این داناترین مرد سرزمین ماست.
آنگاه من از دوستم جدا شدم و به سوی آن مرد رفتم و درود گفتم. پس با هم سخن گفتیم.
لحظه ای بعد من گفتم : می بخشید که می پرسم ، ولی شما از کی کور شده اید ؟
" من کور به دنیا آمدم ."
گفتم : چه رشته ای از دانش را دنبال می کنید ؟
گفت :" من ستاره شناسم. "
آنگاه دستش را روی سینه گذاشت و گفت : " من همه ی این خورشیدها و ماه هاو ستاره ها را از اینجا رصد می گیرم . "
جبران خلیل جبرانَ
۱ نظر:
besyar ziba bood
ارسال یک نظر